سرت را مثل کبک کردهای در برف و فکر میکنی همه زندگی همینی است که میبینی. آن وقت حاضر هم نیستی جلوتر از نوک دماغت را ببینی! معلوم نیست چرا برخیها دوست ندارند، حقیقت را بشنوند. آن هم این حقیقت مهم که زندگی انسان را دگرگون میکند؛ حقیقتی که همه اهداف دنیایی را در نگاهت مسخره میکند و پوچ.
حالا قبرستان شهر را ببرید چند کیلومتر خارج شهر تا سالی یک بار هم یاد مرگ نیفتید. تلویزیونتان هم صبح تا شب سرگرمی پخش کند و غفلت درو. فرقی در اصل ماجرا نمیکند. زور الکی نزن. دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. هر جا که باشی، بالاخره سراغت میآید و یقهات را میگیرد! مرگ روزی خواهد آمد!
نظرات (۰)