شهدا ۱۱۹ | دزد خوش‌شانس

دزد خوش‌شانس

گیر افتاد. آسیب هم دیده بود.

ابراهیم نگاهی به چهره پر از ترس و دلهره دزد انداخت. موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد. شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز کلی با اون دزد صحبت کرد. فهمید که آدم بیچاره‌ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.

ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و شغل مناسبی برایش فراهم کرد.

 خاطره‌ای از شهید ابراهیم هادی

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی