گیر افتاد. آسیب هم دیده بود.
ابراهیم نگاهی به چهره پر از ترس و دلهره دزد انداخت. موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد. شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز کلی با اون دزد صحبت کرد. فهمید که آدم بیچارهای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.
ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و شغل مناسبی برایش فراهم کرد.
خاطرهای از شهید ابراهیم هادی
نظرات (۰)