شهدا ۱۱۸ | یاور بینوایان

یاور بینوایان

در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم. ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه‌ای نازک بر سر کشیده بود. با این گمان که خدای ناکرده برای بستگان حادثه‌ای رخ داده است، پیش رفتم.

سلام کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟

او که با دیدن من غافلگیر شده بود، ایستاد و گفت: پیرمرد را برای استحمام به گرمابه می‌برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته.

شهید عباس بابایی

بازنویسی خاطره‌ای از سایت آوینی

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی