سیره شهدا ۱۲۳ | اول رفیق بعد خودم

اول رفیق بعد خودم

از همان نوجوانی با همه فرق داشت.

گاهی اوقات التماس می‌کرد و می‌گفت: «مادر! یک تومان به من بده!» آن موقع یک تومان پول زیادی بود برای بچه‌ها. دو دوست داشت به نام‌های مرتضی و رضا. به زور از من پول می‌گرفت و می‌رفت به آن‌ها می‌داد!

هنگام عید نوروز می‌خواستم برایش لباس بخرم، قبول نمی‌کرد. چون مرتضی دوستش پول نداشت لباس بخرد، او هم می‌گفت من نمی‌خواهم. به او گفتم من پول دارم برای دوستت هم لباس بخرم. بالاخره رفتم و یک دست پیراهن و شلوار برای مرتضی خریدم تا غلامعلی راضی شد برایش یک دست لباس بخرم.

 

خاطره‌ای به نقل از مادر شهید غلامعلی مصطفایی

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی