از همان نوجوانی با همه فرق داشت.
گاهی اوقات التماس میکرد و میگفت: «مادر! یک تومان به من بده!» آن موقع یک تومان پول زیادی بود برای بچهها. دو دوست داشت به نامهای مرتضی و رضا. به زور از من پول میگرفت و میرفت به آنها میداد!
هنگام عید نوروز میخواستم برایش لباس بخرم، قبول نمیکرد. چون مرتضی دوستش پول نداشت لباس بخرد، او هم میگفت من نمیخواهم. به او گفتم من پول دارم برای دوستت هم لباس بخرم. بالاخره رفتم و یک دست پیراهن و شلوار برای مرتضی خریدم تا غلامعلی راضی شد برایش یک دست لباس بخرم.
خاطرهای به نقل از مادر شهید غلامعلی مصطفایی
نظرات (۰)