رفتیم توی اردوگاه اسرای عراقی. توی آن همه اسیر، یکی ناراحت و درهم، کز کرده بود یه گوشه. علی آقا رفت سروقت او. دستی روی سر او کشید. عراقی سفره دلش رو باز کرد که یه انگشتری یادگاری از خانوادهام داشتم، یه رزمنده ایرانی به زور اون رو از دستم در آورد. علی آقا این رو که شنید، انگشتر خودش رو درآورد و کرد توی انگشت اسیر عراقی. یه تسبیح هم بهش هدیه کرد و یه کمپوت گیلاس براش باز کرد. اسیر عراقی زیر و رو شده بود.
خاطرهای از شهید علی چیتسازیان
نظرات (۰)