یک روز با عباس سوار موتورسیکلت بودیم. تامقصد، چندکیلومتری مانده بود. یکدفعه عباس گفت: «دایی نگه دار.» متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده در مسیر میرفت. عباس پیاده شد، ازپیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: «دایی جان، شما ایشان را برسون، من خودم پیاده بقیه راه رو میام.» پیرمرد را گذاشتم جایی که میخواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دواندوان رسید. نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم، همه مسیر را دویده بود.
به نقل از کتاب علمدار آسمان، ص 27
نظرات (۰)