حکایت ۱۳۴ | عبد بی‌وفا

عبد بی‌وفا

زاهدی سال­های سال در غاری خداوند را عبادت می­کرد و خداوند هر روز روزی­اش را به او می­رساند. روزی از روزها خداوند رزق پیرمرد را نداد. پیرمرد زاهد به راه افتاد و به در خانه مرد بت‌پرستی که پایین کوه زندگی می­کرد رفت و سه قرص نان طلب کرد. در مسیر بازگشت، سگ خانۀ بت‌پرست به دنبال زاهد افتاد و هر سه قرص نان را پس گرفت. پیرمرد رو به سگ کرد و گفت: ای حیوان تو چه بی‌حیایی! هرآنچه صاحبت به من داد پس گرفتی. سگ به اذن خداوند به سخن درآمد و گفت: بی‌حیا تویی! من همیشه در خانه صاحب خودم هستم. اگر روزی به من غذا ندهد، همین­جا می­مانم تا غذایم را بدهد. اما تو برای طلب روزی­ از در خانه صاحبت به در خانۀ غیر آمده­ای.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۷/۰۳/۲۶

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی