عجب رسمیه، رسم زمونه...، میرن آدما... خدا بیامرزد پدربزرگم را. عجب آدم خوبی بود. البته که برای دایی مسعودم آدم فضایی بود؛ چون با رفتن پدربزرگم یک دستگاه خانه به داییام به ارث رسید. داییام قبل از این بلا فردی پرکار بود، اما بعد از فوت پدربزرگم دیگر کمتر کار میکرد و به خودسازی مشغول بود و فقط به فکر عالم ملکوت بود؛ چون هر چند وقت که به خانه داییام میرفتیم، خانهاش آب میشد و هر دفعه یک دونگ خانهاش را میفروخت. دفعه هفتم که خانهاش رفتیم، در کوچهای خلوت دور آتش با دوستان قد خمیدهاش از ما پذیرایی کرد. خیلی خوشحال بود، نمی دانم چرا. میگفت: «میخواهم پرواز کنم.» او هم مثل دوستانش متواضع بود.
اما بعد از اینکه پدرم اصل ماجرا تعریف کرد، گفت: درست بیندیشیم که هر نعمتی برای چه هدفی به ما داده شده است و آن را در مورد خودش به کار بگیریم که اگر چنین نکنیم، کفران نعمت کردهایم.
نظرات (۰)