یکی از استادان نحو و دستور زبان رفت سوار کشتی شد. با غرور و تکبر تمام به ناخدای کشتی گفت: «تو از نحو و دستور زبان چیزی بلدی؟» پاسخ ناخدا منفی بود. استاد گفت: «نصف عمرت فنا شد!» دل ناخدا شکست، ولی چیزی نگفت. وقتی کشتی به میانه دریا رسید، توفان تندی وزیدن گرفت و گرداب بزرگی درست شد. اوضاع وخیمی شد و نزدیک بود همه غرق شوند. ناخدا در همین گیر و دار، با صدای بلند به حضرت استاد عرض کرد: «چیزی از شنا کردن بلدی؟» استاد با خضوع و ترس فراوان جواب منفی داد. ناخدا جواب استاد را داده بود:
گفت کل عمرت ای نحوی فناست! / زانک کشتی غرق این گردابهاست
(برگرفته از دفتر اول مثنوی مولوی)
نظرات (۰)