در دوران تحصیل برای کمک به بابای پیر مدرسه که کمر و پاهایش درد میکند، نیمههای شب، قبل از اذان صبح، به مدرسه میرود و کلاسها و حیاط را تمیز میکند و به خانه برمیگردد. مدتها بعد، بابای مدرسه و همسرش در تردید میمانند که جنها به کمک آنها میآیند! و در نیمهشبی «عباس» را میبینند که جارو در دست، مشغول تمیز کردن حیاط است.
برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت، خاطراتی از سرلشکر خلبان عباس بابایی
نظرات (۰)