به رویش نیاوردم، ولی راستش برایم عجیب بود. آدمی که تا چند وقت پیش آهنگ از گوشش خارج نمیشد، حالا دیگر تمایلی به شنیدن موسیقی ندارد! یک مدتی سر و کلهاش پیدا نبود. رفته بود روستایشان انگار. مثل همیشه سازش را هم برده بود. ولی حالا نه خبری از سازش بود، نه گوشی و آهنگ و ملحقاتش. میگفت که میان طبیعت متوجه شده بهترین نواها همین نواهای طبیعی است. آنقدر در این شهر شلوغ، ونگ و وونگهای گوشخراش شنیده بوده، خیال میکرده چاره دیگری نیست. دیده بود بدون موسیقی نمیمیرد! صدای خوبی هم داشت. یک دهن برایم خواند و با لبخند ازم دور شد. خدا هیچکس را گرفتار نیافریده. ماییم که خودمان را گرفتار میکنیم.
نظرات (۰)