مگسی بر پرِ کاهی نشست که آن پرِ کاه بر ادرار الاغی روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار الاغ کشتی میراند و میگفت: «من علم دریانوردی و کشتیرانی خواندهام. در این کار بسیار تفکر کردهام. ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی میرانم!» او در ذهن کوچک خود بر سر دریا کشتی میراند. آن ادرار، دریای بیساحل به نظرش میآمد و آن برگ کاه کشتی بزرگ؛ زیرا آگاهی و بینش او اندک بود. جهان هر کس به اندازه ذهن و بینش اوست. آدمِ مغرور و کجاندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ کاه!
برگرفته از مثنوی مولوی
نظرات (۰)