حکایت ۱۵۱ | باز هم بیاشام

باز هم بیاشام

روزی سلمان در مدائن با مردی کنار رودخانه دجله ‌آمدند. آن مرد از آب دجله آشامید. سلمان به او گفت: «باز ‌هم بیاشام!» او گفت: «سیراب شدم، دیگر میل ندارم.»‌ سلمان گفت: «آیا این مقدار آبی که از رودخانه دجله ‌آشامیدی، چیزی از آن کم شد؟» او گفت: «از این‌همه آب فراوان، مگر چیزی با نوشیدن من ‌کم می‌شود؟» ‌ سلمان گفت: «علم و دانش نیز چنین است. هر چه از آن ‌بیاموزی، چیزی از آن کم نمی‌شود. بنابراین تا توان داری ‌در کسب دانش جدیت کن و از دریای علم بهره بگیر.»

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۷/۰۷/۲۱

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی