حکایت ۱۵۲ | آزادِ اسیر یا اسیرِ آزاد

 آزادِ اسیر یا اسیرِ آزاد

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی. باری، این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلت[1] خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن بِه، که کمر شمشیر زرین به خدمت بستن.

به‌دست آهن تفته کردن خمیر / بِه از دست بر سینه پیش امیر

***

عمر گرانمایه در این صرف شد / تا چه خورم صَیف[2] و چه پوشم شتا[3]

ای شکم خیره! به نانی بساز / تا نکنی پشت به خدمت دوتا[4]

گلستان سعدی



[1]  مذلت: خواری

[2]  صیف: تابستان

[3] شتا: زمستان

[4]  دوتا: خم، تعظیم

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی