حکایت ۱۴۶ | نه فقط این حال، حال دگری هست تو را!

 نه فقط این حال، حال دگری هست تو را!

روباهی با گرگی مصادقت مى‌زد[1] و قدم موافقت مى‌نهاد. با یکدیگر به باغی بگذشتند. در استوار بود و دیوارها پر خار. گرد آن بگردیدند تا به سوراخی رسیدند، بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ. روباه آسان درآمد و گرگ به‌زحمت فراوان. انگورهای گوناگون دیدند و میوه‌های رنگارنگ یافتند. روباه زیرک بود، حال بیرون رفتن را ملاحظه کرد و گرگِ غافل چندان که توانست، بخورد. ناگاه باغبان آگاه شد. چوبدستی برداشت و روی بدیشان نهاد. روباهِ باریک‌میان زود از سوراخ بجست و گرگِ بزرگ‌شکم در آنجا محکم شد[2]. باغبان به وی رسید و چوبدستی کشید. چندان بزدش که نه مرده و نه زنده، پوست‌دریده و پشم‌کنده، از سوراخ بیرون شد.

بهارستان جامی



[1]  مصادقت می‌زد: دوست بود

[2]  محکم شد: گیر افتاد

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۷/۰۶/۱۴

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی