در بالاشهر شهرمان بودیم. هرچقدر سرم را بالا میآوردم، ارتفاع این ساختمانها تمامی نداشت. بیدرد چی ساخته! ماشینهای اینجا را من در بازی رایانهای دیده بودم؛ عجب گرافیکی داره. هرکسی دستش یک سگ پشمالو بود که خودش را به صاحبش میمالید و لیس میزد. بعد رفتیم به محلهای در پایینشهر که بهش حلبیآباد میگفتند. هرچقدر سرم را بالا میآوردم، چیزی جز دود نمیدیدم. دو طرف کوچه دوستانی بودند که داشتند افاضه فیض میکردند و خانهای را دیدم که جلویش صف طولانیای برای خرید وسایل خودسازی(!) ایجاد شده بود. ماشینهای اینجا را در سِگا هم ندیده بودم و دلم نمیآمد نزدیکشان شوم.
خلاصه این فاصله طبقاتی اصلاً برایم قابل تحمل نبود که به پدرم گفتم....
نظرات (۰)