حکایت ۱۵۸ | ترس از خدای مَلِک بایدت تا مَلَک شوی

ترس از خدای مَلِک بایدت تا مَلَک شوی

یکی از وزرا پیش ذوالنّون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنون بگریست و گفت: اگر من خدای را عزّوجلّ، چنین پرستیدمی که تو سلطان را، از جمله صدیقان بودمی.

گر نبودی امید راحت و رنج

پای درویش بر فلک بودی

ور وزیر ازخدا بترسیدی

همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی

گلستان سعدی

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۷/۰۹/۱۰

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی