یکی از وزرا پیش ذوالنّون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنون بگریست و گفت: اگر من خدای را عزّوجلّ، چنین پرستیدمی که تو سلطان را، از جمله صدیقان بودمی.
گر نبودی امید راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر ازخدا بترسیدی
همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی
گلستان سعدی
نظرات (۰)