روزی با پسرخاله بابام رفتیم روستای اطراف مشهد که پر بود از مزارع بنفش رنگی که از درون قرمز بودند. اینجا معدن طلای قرمز است که هر مثقالش یک دنیا میارزد، اما حیف... پسرخاله بابام تعریف میکرد که دلالها میآیند اینجا و زعفرانها را مفت میخرند و این زعفرانها را به شهر میبرند و به خارج صادر میکنند. اگر تا اینجا بگوییم که هیچ، اما این بدبختی را چطور بگویم که همین زعفرانهای خودمان را خارجیها به خودمان میفروشند با بستهبندیهای خوشریختتر، حتی با قیمت بالاتر.
آخرش پسرخاله بابام یک خبر خوش گفت که اواخر روستاییان تصمیم گرفتهاند که دستگاه بستهبندی را به روستا بیاورند و نشان تجاری درست کنند تا بتوانند درآمدشان از زعفران را بیشتر کنند.
نظرات (۰)