الکیالکی نمیشود بزرگ شد. باید ششدانگ حواست به خودت باشد، ششدانگ!
***
شبهنگام، سید محمدباقر در حجرهاش نشسته بود. ناگهان در باز شد. دختری با زیبایی تمام وارد شد. اشاره کرد که محمدباقر حرف نزند، وگرنه جلاد خلاصش میکند. شامش را خورد و گوشهای خوابید، ولی سید تا صبح از وسوسه دختر زیبا خوابش نبرد.
مأموران تمام شهر را گشتند تا اینکه صبح آن دو را به پیشگاه شاهعباس بردند. شاهزاده با زنان دربار به مشکل خورده بود و فرار کرده بود. با اثبات پاکدامنی، شاه به محمدباقر گفت: «چگونه برابر نفست مقاومت کردی؟» سید انگشتانش را نشان داد. همه سوخته بود. شاه متعجب پرسید: «اینها چرا سوخته؟!» محمدباقر گفت: «هر بار که نفسم مرا ترغیب به گناه میکرد، انگشتم را بر آتش میگرفتم تا یادآور جهنم باشد.» شاه همان دختر را به عقدش درآورد تا او میرداماد شود.
نظرات (۰)