حکایت ۱۶۲ | آزادی اسارت بار

 آزادی اسارت بار

یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره‌ای گوشت بستان و زیره­بایی[1] معطر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره‌بایی بساخت و پیش آورد. خواجه‌اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.

روز دیگر گفت: «بدان گوشت نخودآبی مزعفر[2] بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم.» غلام فرمان برد و نخودآب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه‌اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.

روز دیگر گوشت مضمحل[3] شده بود، گفت این گوشت بفروش و پاره‌ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت: «ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می­باشم و اگر البته خیری در خاطر می­گذرد، نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.»

عبید زاکانی، رساله اخلاق الاشراف – باب پنجم، در سخاوت



[1]  نوعی آش

[2]  آمیخته به زعفران

[3]  سست و نزدیک به خرابی

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۷/۱۰/۰۸

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی