یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پارهای گوشت بستان و زیرهبایی[1] معطر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیرهبایی بساخت و پیش آورد. خواجهاش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.
روز دیگر گفت: «بدان گوشت نخودآبی مزعفر[2] بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم.» غلام فرمان برد و نخودآب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجهاش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.
روز دیگر گوشت مضمحل[3] شده بود، گفت این گوشت بفروش و پارهای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت: «ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو میباشم و اگر البته خیری در خاطر میگذرد، نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.»
عبید زاکانی، رساله اخلاق الاشراف – باب پنجم، در سخاوت
نظرات (۰)