یک شب با پدرم برای نماز به مسجد رفتیم. بین دو نماز، امام جماعت ایستاد و گفت: «از دیدن صف آخر تعجب نکنید. این بزرگواران از قدیمیهای جبهه و جنگ هستند و برای جلسهای امروز به مسجد ما تشریف آوردهاند.» باخودم گفتم حتماً بعد از نماز میروم تا برایم از آن زمان بگویند. نماز تمام شد. با اجازه پدرم رفتم کنار یکی از این جوانهای قدیم نشستم که اسمش حاجی دلبری بود. به من گفت: «آن موقع دشمن بهخوبی شناخته میشد و میدانستی چه کسی جلویت ایستاده. اما الآن موشکهای دشمن تا خانههای ما هم نفوذ کرده و در جنگ سختتری نسبت به چهل سال پیش هستیم؛ یعنی جنگ تمامعیار اقتصادی که از بالا و پایین و چپ و راست میخوری، طوری که نمیدانی از کجا خوردی. پس باید در این جنگ سربازهایش هم تمامعیار باشند.»
نظرات (۰)