در دوره آموزشی بسیج، یک شب رسول من را کنار کشید. حالا آن موقع سیزده ساله بود. گفت: «آقا مرتضی، شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم. یک چیزی میخواهم بگویم، فقط از شما میخواهم که به هیچ کس نگویید.» تأکید کرد که به پدرم نگویید، به مادرم نگویید، به برادرم روحالله نگویید. من اول فکر میکردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده. گفتم: «خوب بگو.» گفت: «آقا مرتضی، شما آدم پاک و مؤمنی هستید، دعایتان هم مستجاب میشود. دعا کنید ما هم شهید بشویم!»
من همانجا چشمم پر اشک شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته!
نقل از مرتضی امجدیان، مربی شهید رسول خلیلی
نظرات (۰)