حکایت | راز

راز

چند کودک با یکدیگر مشغول بازی بودند، ناگهان زنی از دور پیدا شد و کودکی را از آن میان صدا کرد و لحظه‌ای چند با آن کودک نجوا کرد. پس از آنکه کودک بازگشت، هم‌بازی‌های او اصرار کردند که از صحبت او با آن زن مطلع شوند. و به دور او حلقه زدند!

کودک از آن‌ها پرسید: «آیا شما می توانید یک راز مهمی را پیش خود نگهدارید؟!»

همه با صدای بلند فریاد کردند: «آری، آری!»

کودک گفت: «من هم همینطور!»

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۴/۱۱/۲۰

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی