حکایت ۱۶۹ | راه صلح

راه صلح

عارفی می­گوید که روزی دزدان قافله ما را غارت کردند، پس نشستند و مشغول طعام خوردن شدند. یکی از آن­ها را دیدم که چیزی نمی­خورد. به او گفتم که چرا با آن­ها در غذا خوردن شریک نمی­شوی؟ گفت: «من امروز روزه­ام.» گفتم: «دزدی و روزه گرفتن عجب است.» گفت: «ای مرد! این راه، راه صلح است که با خدای خود واگذاشته­ام، شاید روزی سبب شود و با او آشنا شدم.»

آن عارف می­گوید سال دیگر او را در مسجدالحرام دیدم که طواف می­کند و آثار توبه از وی مشاهده کردم. رو به من کرد و گفت: «دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد؟»

برگرفته از کشکول شیخ بهایی

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۷/۱۱/۲۸

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی