حکایت ۱۷۱ | اگر خدا بخواهد

اگر خدا بخواهد

روزی همسر نصرالدین از او پرسید: فردا چه می­کنی؟ گفت: «اگر هوا آفتابی باشد، به مزرعه می­روم و اگر بارانی باشد، به کوهستان می­روم و علوفه جمع می­کنم.» همسرش گفت: «بگو ان شاءالله.» او گفت: «ان‌شاءالله ندارد، فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.» از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند. نصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد. همسرش گفت: «کیست؟» او جواب داد: «ان‌شاءالله منم.»

منبع: روزنامه خراسان

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۷/۱۲/۲۰

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی