روزی همسر نصرالدین از او پرسید: فردا چه میکنی؟ گفت: «اگر هوا آفتابی باشد، به مزرعه میروم و اگر بارانی باشد، به کوهستان میروم و علوفه جمع میکنم.» همسرش گفت: «بگو ان شاءالله.» او گفت: «انشاءالله ندارد، فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.» از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند. نصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد. همسرش گفت: «کیست؟» او جواب داد: «انشاءالله منم.»
منبع: روزنامه خراسان
نظرات (۰)