حکایت ۱۷۷ | حکومتی بر آب...

حکومتی بر آب...

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد. خلیفه گفت: «مرا پندی بده.» بهلول پرسید: «اگر در بیابانی بی‌آب، تشنگی بر تو غلبه نماید، چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟» هارون الرشید گفت: «صد دینار طلا.» بهلول پرسید: «اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟» هارون الرشید گفت: «نصف پادشاهی‌ام را»

بهلول گفت: «حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟» هارون الرشید گفت: «نیم دیگر سلطنتم را.» بهلول گفت: «پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی!»

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۸/۰۲/۲۱

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی