سیره خوبان ۱۸۱ | من دیگر بر نمی‌گردم

من دیگر بر نمی‌گردم

آخرین باری که احمد می‌خواست جبهه برود، به مادرم گفت: «مادرجان! من دیگر بر نمی‌گردم. کارهایت را انجام بده؛ قندی می‌خواهی بشکن، خانه و زندگی را مرتب کن. این دفعه دیگر برنمی‌گردم. من جوابم را از آقا امام رضا گرفتم.»

او چند وقت قبل به زیارت امام رضا علیه‌السلام رفته بود. بعد ادامه داد: «مادر! من برای تو هیچ کاری نکرده‌ام، ولی آن‌قدر تو را بالا می‌برم که همه چیز را جبران کنم.»
درست است که 17-18 سال از شهادت او می‌گذرد، ولی من اصلاً نمی‌توانم باور کنم احمد رفته. فکر می‌کنم هنوز زنده است. احساس می‌کنم پیش خودم هست و همیشه با من حرف می‌زند.

خواهر شهید پلارک

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی