آخرین باری که احمد میخواست جبهه برود، به مادرم گفت: «مادرجان! من دیگر بر نمیگردم. کارهایت را انجام بده؛ قندی میخواهی بشکن، خانه و زندگی را مرتب کن. این دفعه دیگر برنمیگردم. من جوابم را از آقا امام رضا گرفتم.»
او چند وقت قبل به زیارت امام رضا علیهالسلام رفته بود. بعد ادامه داد: «مادر! من برای تو هیچ کاری نکردهام، ولی آنقدر تو را بالا میبرم که همه چیز را جبران کنم.»
درست است که 17-18 سال از شهادت او میگذرد، ولی من اصلاً نمیتوانم باور کنم احمد رفته. فکر میکنم هنوز زنده است. احساس میکنم پیش خودم هست و همیشه با من حرف میزند.
خواهر شهید پلارک
نظرات (۰)