حکایت ۱۷۸ | دلم میخواد دلم نخواد

دلم می­خواد دلم نخواد

یکی از حکما پسر را نهی همی‌کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند. گفت: «ای پدر گرسنگی خلق را بکشد؛ نشنیده‌ای که ظریفان گفته‌اند به سیری مردن، بِه که گرسنگی بردن.»

گفت: «اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا.»

رنجوری را گفتند: «دلت چه می­خواهد؟» گفت: «آنکه دلم چیزی نخواهد.»

گلستان سعدی، باب سوم ‐ در فضیلت قناعت

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۸/۰۲/۲۸

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی