حکایت ۱۷۹ | خدایشان نانشان است

خدایشان نانشان است

آورده‌اند کـه مردی از دیوانه‌ای پرسید: «اسم اعظم خدا را می­دانی؟» دیوانه گفت: «نام اعظم خدا نان اسـت، اما این را جایی نمی­توان گفت.» مرد گفت: «نادان شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا نان اسـت؟» دیوانه گفت: «در قحطی نیشابور چهل شبانه‌روز می­گشتم. نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم. از آنجا بود کـه فهمیدم.»

مصیبت‌نامه عطار نیشابوری

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۸/۰۳/۰۵

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی