حکایت | نوبتی نشی!

 نوبتی نشی!

یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرزن  دادم

در حقم دعا کرد و گفت:

جوان دعا می‌کنم پیر شی اما هیچ‌وقت نوبتی نشی

سؤال کردم: حاج‌خانم نوبتی دیگه چیه ؟

گفت: فردا که ازکارافتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانت رو نداشتی، بین بچه هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست. من نگهش نمی‌دارم، نوبت توست. از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسان‌ها عمر با عزت عطا کند و هیچ کدوم ما هیچ‌وقت نوبتی و محتاج نشیم!

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۴/۱۱/۲۸

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی