حکایت ۱۸۵ | ادعای عبادت

 ادعای عبادت

یاد دارم که در ایام طفلی متعبد بودمی و شب‌خیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر ( علیه الرحمه) نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مُصحف عزیز در کنار گرفته و طایفه­ای گرد ما خفته. پدر را گفتم: «یکی از اینان سر برنمی­دارد که دوگانه­ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده­اند که گویی نخفته­اند که مرده­اند.» گفت­: «جان پدر! تو نیز اگر بخفتی بِه که در پوستین خلق افتی.»

نبیند مـدعی جــــز خویشتن را      که دارد پـــــرده پنــــــدار در پیش

گرت چشم خــدا بینی ببخشند    ‌‌‌‌   نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش

گلستان سعدی

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۸/۰۴/۱۵

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی