حکایت ۱۸۷ | خوراک و پوشاک و کار خدا!

خوراک و پوشاک و کار خدا!

پادشاهی به وزیرش گفت: «اگر تا فردا صبح پاسخ این پرسش‌ها را ندهی، تو را عزل می‌کنم؛ خدا چه می‌خورد، چه می‌پوشد و چه کار می‌کند!» وزیر درمانده شد. غلامش پرسش‌ها را شنید و گفت: «این‌ها که کاری ندارد. خدا غم بندگانش را می‌خورد و گناهان و رازهای آنان را می‌پوشد، اما برای پاسخ پرسش سوم باید بازگردی و لباس وزارت را تنِ من کنی تا نزد شاه بروم.» وزیر که از جواب‌های جالب غلام تسلیم شده بود، همین کار را کرد. پادشاه پاسخ دو پرسش را شنید و منتظر سومی بود که غلام و وزیر با لباس همدیگر وارد شدند. شاه متحیر پرسید: «این چه حالت است؟!» غلام گفت: «این همان کاری است که خدا می‌کند؛ غلامی را در خلعت وزیری و وزیری را در لباس غلامی درمی‌آورد.»

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۸/۰۴/۳۰

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی