سیره شهدا 22 | منم ببرید!

منم ببرید!

 

گوشش را گرفت و پیاده‌اش کرد و گفت: «بچه! این دفعه چهارمه که پیاده‌ات می‌کنم.» گفتم «نمی‌شه. برو!» گریه کرد، التماس کرد ولی فایده نداشت. یواشکی رفته بود؛ از پنجره، از سقف، هر دفعه هم پیدایش کرده بودند. خلاصه نذاشتن سوار قطار بشود. توی ایستگاه قم مأمور قطار خم شد قطار رو بررسی کنه... دیده بود پسر نوجوانی به میله‌های قطار آویزان است؛ با لباس‌های پاره و دست و پای روغنی و خونی. دیگر دلشان نیامد برش گردانند.

بر اساس بانک اطلاعات شهدای نوجوان

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۴/۱۲/۰۵

جهاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی