گوشش را گرفت و پیادهاش کرد و گفت: «بچه! این دفعه چهارمه که پیادهات میکنم.» گفتم «نمیشه. برو!» گریه کرد، التماس کرد ولی فایده نداشت. یواشکی رفته بود؛ از پنجره، از سقف، هر دفعه هم پیدایش کرده بودند. خلاصه نذاشتن سوار قطار بشود. توی ایستگاه قم مأمور قطار خم شد قطار رو بررسی کنه... دیده بود پسر نوجوانی به میلههای قطار آویزان است؛ با لباسهای پاره و دست و پای روغنی و خونی. دیگر دلشان نیامد برش گردانند.
بر اساس بانک اطلاعات شهدای نوجوان
نظرات (۰)