«حر» اندکاندک خود را به حسین نزدیک میکرد. یکی از مردان قبیله حر به نام «مهاجر» به او گفت: «ای حر! چهاندیشهای داری؟ آیا میخواهی به حسین حمله کنی؟»
حر سکوت کرد و گویا بیماری رعشه او را فراگرفته بود، به خود میلرزید. مهاجر گفت: «ای پسر یزید! در کار تو سخت حیرانم. به خدا سوگند، در هیچ آوردگاهی تو را اینگونه ندیده بودم. اگر از من سراغ دلیرترین مردان کوفه را میگرفتند، غیر تو را نشان نمیدادم؛ پس این چه رفتاری است که از تو میبینم؟»
حر گفت: «به خدا سوگند، خودم را میان بهشت و دوزخ مخیر میبینم و من چیزی را بر بهشت ترجیح نمیدهم، هرچند مرا قطعه قطعه کنند و بسوزانند.»
آنگاه به اسب خود رکاب زد و به اردوی امام حسین ملحق شد.
سید ابن طاووس
نظرات (۰)