حکایت ۱۹۳ | پادشاه بیدار!

پادشاه بیدار!

روزی کریم خان زند در دیوان مظالم نشسته بود، شخصی فریاد بر آورد و طلب انصاف کرد.

کریم خان از او پرسید کیستی؟ آن شخص گفت مردی تاجرپیشه­ام و آنچه داشتم، از من دزدیدند.

کریم خان گفت: «وقتی مالت را دزدیدند، تو چه می­کردی؟»

تاجر گفت: «خوابیده بودم.»

کریم خان گفت: «چرا خوابیده بودی؟»

تاجر گفت: «چنین پنداشتم که تو بیداری!»

گنجینه لطایف

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۸/۰۶/۱۰

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی