حکایت ۱۹۶ | دوست خوب من

 

 

 

 

دوست خوب من

ابوعلی سینا فیلسوف و پزشک بزرگ ایرانی روزی در خانه­‌اش نشسته بود و یکی از کتاب‌­های افلاطون دانشمند یونان باستان را با لذت می‌­خواند. او چند سال به دنبال این کتاب گشته بود و سرانجام آن را به دست آورده بود و شتاب داشت هر چه زودتر همه آن را بخواند. هر قدر کتاب را بیشتر می‌­خواند لذت بیشتری می‌برد و کنجکاوی‌اش برای خواندن بخش­‌های بعدی آن بیشتر می‌­شد.
در همین موقع ناگهان در خانه باز شد و یکی از همسایگان قدم در خانه گذاشت و با دیدن ابوعلی سینا که در حال مطالعه بود، پرسید: همسایه عزیز! چرا تنها نشسته­‌ای؟!
ابوعلی سینا که رشته افکارش پاره شده بود و از ورود ناگهانی همسایه احساس ناراحتی می­‌کرد، آهی کشید و پاسخ داد: تا این لحظه تنها نبودم و با دوست خوبی مانند این کتاب نشسته بودم، اما حالا که تو پیش من آمدی، کتاب رفت و تنها شدم!

بر اساس داستانی از جوامع الحکایات

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی