جابر از دوستان امیرالمؤمنین و از دوستان خاندان پیغمبر صلى الله علیه و آله و در حدود دوازده سال از اباعبداللَّه بزرگتر است و با ابا عبداللَّه خیلى محشور بوده است. عطیه گفت با همین حال گامها را آهسته برداشت و آمد و ذکر گفت تا به نزدیکى قبر مقدس حسین بن على علیه السلام رسید. وقتى که رسید، دو بار یا سه بار فریاد کشید:
«حَبیبى یا حُسَین! دوستم، حسین جان!» بعد گفت: «حَبیبٌ لایجیبُ حَبیبَهُ؟ دوستى جواب دوستش را چرا نمىدهد؟ من جابر، دوست تو هستم، رفیق دیرین توام، پیرْغلام تو هستم، چرا جواب مرا نمىدهى؟» بعد گفت: «عزیزم، حسینم! حق دارى جواب دوستت را ندهى، جواب پیرْغلامت را ندهى، من مىدانم با رگهاى گردن تو چه کردند، من مىدانم سر مقدس تو از بدن مقدست جداست...»
گفت و گفت تا افتاد و بیهوش شد. وقتى که به هوش آمد سرش را به این طرف و آن طرف برگرداند و مثل کسى که با چشم باطن مىبیند گفت: «السَّلامُ عَلَیکمْ ایتُهَا الْارْواحُ الَّتى حَلَّتْ بِفِناءِ الْحُسَین سلام من بر شما مردانى که روح خودتان را فداى حسین کردید.»
شهید مطهری، کتاب احیای تفکر اسلامی
نظرات (۰)