«مردی بندهای فروخت، به خریدار گفت: «این بنده هیچ عیبی ندارد جز سخنچینی.» خریدار گفت: «راضی شدم.» پس آن را خرید و برد. چند روزی که از این گذشت، روزی آن غلام به زن آقای خود گفت: «من یافتهام که آقای من تو را دوست ندارد! و میخواهد زنی دیگر بگیرد.» زن گفت: «چاره چیست؟» گفت: «قدری از موی زیر زنخ (چانه) او را به من ده تا به آن افسونی خوانم و او را مسخر تو گردانم.» زن گفت: «چگونه موی زیر زنخ او را به دست آورم؟» گفت: «چون بخوابد، تیغی بردار و چند موی از آنجا بتراش و به من رسان.» بعد از آن به نزد آقا رفت و گفت: «زن تو با مرد بیگانه طرح دوستی افکنده و اراده کشتن تو کردهاست. چنانچه خواهی صدق من بر تو روشن شود، خود را به خواب وانمای و ملاحظه کن.» مرد به خانه رفته چنین کرد. زن را دید با تیغ بر بالین او آمد. یقین به صدق غلام کرده، بی محابا از جا برخاست و زن را به قتل رسانید. در ساعت، غلام خود را به خویشان زن رسانیده، ایشان را از قتل زن اخبار نمود. ایشان آمده شوهر را کشتند. شمشیرها در میان قبیله زن و شوهر کشیده شد و جمعی کثیر به قتل رسیدند.»
منبع: کتاب معراج السعاده
نظرات (۰)