کشاورزی تلهموش خرید. موش ترسید؛ داد میزد: «تلهموش!»
اولازهمه مرغ قدقد کرد: «بیچاره، این تویی که باید نگران باشی، من که توی تله نمیافتم.» گوسفند هم تنها همدردی کرد. موش سراغ گاو رفت ولی گاو هم...
موش سرافکنده به لانهاش برگشت تا یکه و تنها با تلهموش کشاورز روبهرو شود. همان شب صدایی به گوش رسید...
از قضا مار سمی دمش لای تله گیر کرده بود و اولین کسی را که در تاریکی به تله نزدیک شد، گزید!
دوای مارگزیدگی همسر کشاورز سوپ جوجه تازه بود. کشاورز چاقویش را برداشت و به حیاط رفت تا اصلیترین ماده سوپ را سر ببرد. اما بیماری همسرش بهبود نیافت و آشنایان مدام به عیادت او میآمدند. کشاورز برای تهیه غذای آنها گوسفند را هم کشت. کمی بعد همسر کشاورز مرد. گاو را هم برای غذای مراسم خاکسپاری سر برید!
وقتی چیزی ضعیفترین ما را تهدید میکند، همه ما در خطریم.
براساس: بیتوته
نظرات (۰)