حکایت | آن دفعه‌ای که نطلبیدند

آن دفعه‌ای که نطلبیدند

خیلی دوست به زیارت حضرت معصومه در قم برود. اتفاقاً محل کارش یعنی نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی برنامه سفر به قم داشت ولی او را علی‌رغم اصرارهایش راه ندادند. خیلی ناراحت و غمگین بود. همه‌اش فکر می‌کرد چرا او را نطلبیده‌اند؟

چند روز بعد وقتی فهمید همکارانش را برای ضرب و شتم طلاب جوان فیضیه در پوشش لباس شخصی به قم برده بودند، متوجه شد کار خدا بی‌حساب کتاب نیست!

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۵/۰۱/۱۴

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی