مادرش آلزایمر داشت. بهش گفت: مادر! یه بیماری داری، باید بهخاطر همین ببرمت آسایشگاه سالمندان.
مادر گفت: چی؟
گفت: آلزایمر.
گفت: چی هست؟
گفت: یعنی همه چی رو فراموش میکنی.
گفت: مثل اینکه خودتم همین بیماری رو داری!
گفت: چطور؟
گفت: انگار یادت رفته چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی، قامت خم کردم تا قد راست کنی.
پسر رفت توی فکر. برگشت به مادرش گفت: مادر من رو ببخش!
گفت: برای چی؟
گفت: به خاطر کاری که میخواستم بکنم.
مادر گفت: من که چیزی یادم نمیاد!
یادمان نرود تا آخر عمر بچه پدر و مادرمان هستیم و مدیون زحمات آنها.
نظرات (۰)