دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به زور بازو نان خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقّت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفتهاند: نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرین به خدمت بستن!
عمر گرانمایه در این صرف شد تا چه خورم سیف و چه پوشم شتا؟
ای شکم خیـــره! به نانی بســاز تا نکنـــی پشـت به خدمـت دو تــا
گلستان سعدی
نظرات (۰)