حکایت 31 | به داشته‌هایت نگاه کن، نه نداشته‌هایت

به داشته‌هایت نگاه کن، نه نداشته‌هایت

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی‌که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای‌پوشی نداشتم. به (مسجد) جامع کوفه درآمدم دل‌تنگ. یکی را دیدم که پای نداشت؛ سپاس نعمت حق به‌جای آوردم و بر بی‌کفشی صبر کردم.

مرغ بریان به چشم مردم سیر کمتر از برگ تره، بر خوان است

وان که را دستگاه و قوت نیست شلغم پخته مرغ بریان است

 (گلستان سعدی، باب سوم)

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی