گنجشک گفت: «لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بیکسیام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بیموقع چه بود؟ چه میخواستی از لانه کوچکم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.»
خدا گفت: «ماری در راه لانهات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.»
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: «و چه بسیار بلاها که بهواسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخاستی!»
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فروریخت. هایهای گریههایش عرش خدا را پر کرد.
خداوندا! بدهی نعمت است، ندهی حکمت است...
نظرات (۰)