گفتم: «با فرماندهتان کاردارم.» گفت: «الآن ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمیکند.» رفتم پشت درِ اتاقش در زدم، گفت: «کیه؟» گفتم: «مصطفی! من هستم.» گفت: «بیا تو!» سرش را از سجده بلند کرد، چشمهایش سرخشده و رنگش پریده بود. نگران شدم، گفتم: «چه شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟» دوزانو نشست. زل زد به مُهرش و گفت: ساعت یازده تا دوازده هرروز را فقط برای خدا گذاشتم. برمیگردم کارهایم را نگاه میکنم. از خودم میپرسم: کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم؟
شهید مصطفی ردانیپور
انصافاً من هرروز چهقدر اختصاصی برای خدا وقت میذارم؟
نظرات (۰)