خودش شهردار ارومیه بود. باران خیلی تند میآمد... با ماشین شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکیهای فرودگاه یک حلبیآباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچهپسکوچههایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف میرفت توی یکی از خانهها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما را که دید شروع کرد به بدوبیراه گفتن به شهردار. میگفت: «آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیآد یه سری بهمون بزنه، ببینه چی میکشیم.»
از یکی از همسایهها بیل گرفتیم. تا نزدیکیهای اذان صبح توی کوچه، راه آب میکندیم.
(کتاب یادگاران، ج 3، داستان 15)
این آقاهه، آقا مهدی باکری بود که بعداً شد فرمانده لشکر عاشورا.
باید اول خاکی و بنده خوب خدا بود، وقتی اینجوری شدی، خودبهخود فرمانده میشی.
نظرات (۰)