حکایت ۴۳ | کم باشه، خالص باشه

کم باشه، خالص باشه

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت! پرسیدند: «چه می‌کنی؟»

پاسخ داد: «در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم!»

گفتند: «حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد!»

گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش‌کنم، اما آن هنگام که خداوند می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت، تو چه کردی؟ پاسخ می‌دهم: «هر آن‌چه از من برمی‌آمد.»

به اندکی عملت نگاه نکن، وظیفه‌ات را درست انجام بده!

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۵/۰۵/۱۳

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی