تو تاریکی شب بهش گفتم: «آرزوی شما شهادته، درسته؟»
خندید و بعد از چند لحظه سکوت گفت: «شهادت ذرهای از آرزوی من است. من میخواهم چیزی از من نماند. مثل ارباب بیکفن حسین علیهالسلام قطعهقطعه شوم. اصلاً دوست ندارم جنازهام برگردد. دلم میخواهد گمنام بمانم.»
دلیل این حرفش را قبلاً شنیده بودم. در هیئت میگفت: «به یاد همه شهدای گمنام که مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند.» (کتاب سلام بر ابراهیم، ص 196-197)
جوانان آنسالها دنبال گمنامی بودند، خداکند که ما جوانان این سالها دنبال این نباشیم که ناممان گم نشود!
نظرات (۰)