ظهر بود و مشغول خوردن غذا؛ «نان خشک و دوغ». ظرف غذا جلویش بود که نوکر پادشاه شهر آمد و ورقهای را گذاشت جلوی او و گفت: «پادشاه گفته این را امضا کنید.»
مرحوم میرزا ابوالقاسم کبیر قمی نگاه کرد و دید یک حکم ظالمانه است. رو کرد به نوکر پادشاه و گفت: «این چیست که من میخورم؟» نوکر جواب داد: «نان و دوغ است.»
میرزا گفت: «برو به پادشاهت بگو میرزا ابوالقاسم نان و دوغ میخورد تا این چیزها را امضا نکند.» (به نقل از پلهپله تا ملاقات خدا، ص 187)
ارزشش را دارد که انسان ساده زندگی کند ولی آزاده و جوانمرد بوده و زیر منّت کسی جز خدا نباشد.
نظرات (۰)