گفتم: «ابراهیم! سرما اذیتت نمیکنه؟»
-: «نه مادر! هوا خیلی سرد نیست.»
هواخیلی سرد بود، ولی نمیخواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛ همانروز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهرکه برگشت، بدون کلاه بود!
گفتم: «کلاهت کو؟»
گفت: «اگه بگم دعوام نمیکنی؟»
گفتم: «نه مادر! مگه چهکارش کردی؟»
گفت: «یکی از بچههای مدرسهمون با دمپایی میآد. امروز سرماخورده بود، دیدم کلاه برای اون واجبتره.»
(ساکنان ملک اعظم، منزل امیرعباسی، ص 5)
راستی ما بچهمدرسهایها چندتامون مثل نوجوونی شهید ابراهیم امیرعباسی حاضریم در این حد ایثار کنیم؟
نظرات (۰)